اصفهانی و شهمیرزادی
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار
صفحه: 217 - 219
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
قصه طنز آمیزی از خصوصیات آدم های این قصه است. قصه اصفهانی و شهمیرزادی در کتاب «افسانه های دیار همیشه بهار» ضبط شده و دارای نثری ساده است.
یک اصفهانی «بد بگیر» و یک شهمیرزادی «بدبده» باهم شریک شدند و دکانی باز کردند. چند سال گذشت و میانشان اختلاف افتاد. سرمایه شان را تقسیم کردند اصفهانی متوجه شد که شهمیرزادی یک قران به او بدهکار است. گفت شما یک قران اضافی گرفتی شهمیرزادی گفت: یک قران را برایت می فرستم. اصفهانی به شهرش رفت پس از مدتی دید از یک قران خبری نشد. برای گرفتن یک قران از اصفهان بلند شد و به طرف خانه دوستش در شهمیرزاد حرکت کرد شهمیرزادی که از آمدن اصفهانی مطلع شد، به زنش گفت: من به منزل فامیل میروم به اصفهانی بگو رفته مسافرت اصفهانی آمد در خانه شهمیرزادی زن شهمیرزادی جوابی را که شوهرش یادش داده بود به او داد. اما اصفهانی داخل خانه شد. الاغش را هم برد توی طویله بست. چند روزی گذشت. اصفهانی شروع کرد به ساختن یک طویله. زن دوستش از او پرسید: چه کار میکنی؟ اصفهانی گفت خرم حامله است میخواهم طویله ای برای کره اش درست کنم. زن رفت و به شوهرش گفت که این مرد دست بردار نیست. شهمیرزادی گفت:« فامیل جمع شوند و تابوتی بیاورند. بعد به تو خبر بدهند که شوهرت مرده است. اصفهانی تا این خبر را بشنود راهش را میکشد و می رود.» چنان کردند. زن شهمیرزادی ناله و فریاد سر داد و دنبال تابوت راه افتاد. اصفهانی هم قرآنی برداشت و زیر تابوت را گرفت زن شهمیرزادی که وضع را این طور دید برای این که شوهرش بتواند فرار کند به فامیل گفت: «بهتر است تابوت را در غسالخانه بگذاریم و فردا شوهرم را خاک کنیم.» اصفهانی در غسال خانه با قرآن سرتابوت شهمیرزادی نشست زن هر کاری کرد اصفهانی از غسال خانه بیرون نرفت. او هم ناچار با فامیل آنجا را ترک کرد. نیمه های شب سروصدای چند دزد که بر سر تقسیم اموال دزدی اختلاف پیدا کرده بودند به گوش اصفهانی خورد. خود را گوشه ای پنهان کرد. دزدها داخل غسال خانه شدند. اختلافشان سر یک شمشیر گران بها بود. رئیس دزدها گفت: هر کس بتواند با یک ضربه این تابوت را به دو نیم کند، شمشیر مال اوست. شهمیرزادی که داخل تابوت بود از ترس بنای داد و فریاد کشیدن گذاشت. دزدها از ترس یا به فرار گذاشتند و اموال خود را جا گذاشتند. شهمیرزادی از تابوت بیرون آمد و شروع کرد به جمع کردن اثاثیه دزدها اصفهانی از جایی که مخفی شده بود بیرون آمد و گفت هر چه در اینجا هست باید بین خودمان تقسیم کنیم. شهمیرزادی قبول کرد .دزدها پس از مدتی فرار ایستادند و گفتند شاید خیالاتی شدیم، مرده که زنده نمی شود. تصمیم گرفتند به غسالخانه برگردند. رئیس دزدها داخل غسال خانه شد و این موقعی بود که اصفهانی و شهمیرزادی اثاثیه را تقسیم کرده بودند و دعواشان سر یک قران بدهی شهمیرزادی بود در این موقع شهمیرزادی رییس دزدها را دید کلاه او را برداشت و پرت کرد برای اصفهانی و گفت: این هم بابت یک قران تو رئیس دزدها پا به فرار گذاشت. وقتی به رفقایش رسید گفت: مرده ها جنس ها را بین خودشان تقسیم کرده بودند و آن قدر زیاد بودند که به هر کدام یک قران بیشتر نرسیده و به یکیشان آن یک قران هم نرسیده بود. یکی از مرده ها کلاه مرا از سرم برداشت و پرت کرد برای او و گفت:« بیا این هم یک قران تو.دزدها همگی پا به فرار گذاشتند اصفهانی و شهمیرزادی هم از یکدیگر خدا حافظی کردند و رفتند.